۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه

گذشته را ثبت تا مسير آيندگان گشوده گردد!


اطلاعیه منتشر شده در سایت نبرد:

http://komitenabard.blogspot.com





گذشته را ثبت تا مسير آيندگان گشوده گردد!



بنابر فضاي امنيتي و جو پليسي موجود در جامعه ي ما كه بازتاب احساس خطر سقوط از جانب حكومت است، چرا كه خود بهتر از هر كسي مي داند در بين مردم از مشروعيت لازم براي بقا برخوردار نيست، جوانان و نيروهايي كه مي بايد راه گشاي جامعه براي آينده گردند به دليل زيستن در خفقان ديكتاتوري، توانايي عرض اندام سياسي را نداشته و اغلب بر خلاف آنكه خود را در جبهه ضديت با حكومت مي يابند، اما توان عمل سياسي كه سازمانيابي اولين گام آن است را در خود نديده و آنرا مسيري پر مخاطره مي يابند كه به حق نيز چنين است.

اما عدم درك واقعي و گام گذاشتن در مسير مبارزه سياسي از سوي فرد و از سوي ديگر انتقال تجربيات مبارزاتي از سوي آنان كه خود ريسك را قبل تر پذيرفته و داراي تجربه نيز در اين امر مي باشند از جمله موانعي است كه بر تداوم وضعيت موجود كمك مي نمايد، چرا كه بسياري نيز خود در حلقه اي بلاواسط در مسير مبارزاتي دچار فشار و ضربه هاي روحي و امنيتي از جانب حكومت و سازمان هاي سياسي گشته و بدين روي يا كاملاً از فعاليت دست شسته و آنان نيز كه مسير را ادامه مي دهند، ادامه مسير را از نقطه اي صفر و با فراموشي گذشته امكان پذير دانسته و بدين شكل شرايطي را فراهم مي آورند كه باب ميل حكومت پليسي سرمايه داران حاكم بر ايران است، در اين برهه فعال سياسي گويي در پي يك رخداد دچار نسل كشي و عدم انتقال تجربه و معاني از گذشته خود حتي به زمان خال خود گشته است، البته نمونه چنين اتفاقي را مي توان از قتل و عام فعالين سياسي در دهه شصت و تبعيد ما بقي به خارج ايران مثال آورد كه در پي معدوم گشتن دهها هزار فعال سياسي و كمونيست عدم وجود پل هاي ارتباطي سازمانها از تبعيد پديد آمده و در پي آن و به واسطه نبود شناخت واقعي و دركي عيني، دايره انتزاعات گسترده تر گشته و هر چه بيشتر شرايط بي ارتباطي و بي ربطي سازمانها با داخل ايران فراهم گرديد، اما نمونه چنين امري را بر خلاف امروز كه نسلي از جوانان مبارز زنده، دوره فعاليت سياسي خود را دوباره از نقطه اي صفر مي آغازند شايد در طول تاريخ نتوان يافت، يعني فراموشي تجربيات براي انتقال به خود و ادامه دهندگان به توسط جمع بندي هاي سياسي از فعاليت و ضربات توأم با آن.
البته ما تاريخاً شاهد ضرباتي جبران ناپذير بر محيط مبارزه سياسي و انقلابي بر عليه ديكتاتوري و اختناق بوده ايم كه نمونه ي آنرا مي توان ضربات حكومت پهلوي و شاهنشاهي در اواخر دهه ي بيست و دهه سي شمسي دانست كه از پروسه سرخوردگي آن طي ساليان بي سازماني و بي افقي طي مباحثات موجود سرانجامي چون تشكيل سازمان چريك هاي فدايي خلق و سازمان مجاهدين خلق پديد مي آيد كه يك بار و تقريباً براي آخرين بار نيروي چپ را نه به عنوان صرفاً تشكل هاي محدود كه به عنوان جنبش پايدار وارد عرصه مبارزاتي مردم ايران مي نمايند، اما ايشان نه با فراموشي كودتاي 28 مرداد و ضربات پس از آن كه با يك جمع بندي و گسست منطقي و ديالكتيكي از درون جامعه سر برآورده و توفيق بسياري يافته كه هم اكنون نيز، به هيچ عنوان حكومت مستبد ايران كه در عمل اثبات نمود كه نمي خواهد سر بر تن چنين نيروهايي باشد نمي تواند تاثيرات آنان را از اذهان و تاريخ محو نمايد.
سازمان مجاهدين خلق در يك تحول كيفي و با نگاهي متمركز بر گذشته و پايگاه طبقاتي و انقلابي خود تبديل به يكي از جريانات تاثير گذار از اثناي انقلاب 57 گرديده و نيروي سياسي پديد آمده از دل آن كه موسوم بر خط 3 در آن دوران مي باشد چنان ياراي نفس دارد كه قسم بزرگي از تامين نيروي سالها مبارزه بر عليه رژيم شاه و جمهوري اسلامي را در سازمانهايي همچون پيكار، نبرد و آرمان تامين نموده و حتي بعداً بخش بزرگي از چنين وظيفه اي را در كومله كردستان و مبارزات مسلحانه آنجا و تشكيل حزب كمونيست ايران را بر دوش مي كشد.
البته بازگويي تاريخي كه امروز در اثر عدم جمع بندي تجربيات به توسط فعالين آن دوره ي مبارزاتي براي ما فعالان جوان نيز گنگ بوده و در اين بحث نمي گنجد و هدف بيش تر اشاعه ي آن طرز تفكر مي باشد كه نه با فراموشي و نه با به حاشيه گريختن نمي توان حتي بر بقا ادامه داد، چرا كه ضرورتاً آنچه كه مبارزه و مبارزين را زنده نگاه مي دارد نه انفعال كه فعاليتي هوشمندانه در پرتو تشكل يابي بر اساس تجربيات گذشتگان بوده و براي دستيابي بدين امر بايد گذشته را موشكافي نموده، تجربيات و معاني حاصل از دوره ي خاص آنرا به زمان حال و آينده انتقال داد.
كميته نبرد- جوانان سوسياليست كرج


۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

منتشر شد:

http://peykarandeesh.org/index.php

محمد تقی شهرام
دفترهای زندا ن یادداشت ها و تأملات درزندان های جمهوری اسلامی ایران همراه با ۳ضمیمه در ۴۱۶صفحه ، بها برابر ۱۲یورو انتشارات اندیشه وپیکار

http://peykarandeesh.org/index.php

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

یک سرگذشت آقای ولی الله رودگریان مشخصات










A project of the Abdorrahman Boroumand Foundation

یک سرگذشت
آقای ولی الله رودگریان

مشخصات

سن ۲۹

ملیت ايراني

مذهب بدون باور مذهبي

وضعیت خانوادگی متاهل

تحصیلات ديپلم متوسطه

شغل تدريس

مرتبه و موقعیت


مورد حقوقی

تاریخ اعدام ۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۲

محل زندان اوين، تهران, ايران

نحوه اعدام تيرباران

اتهامات اتهام نامعلوم

ملاحظات

آقای ولی الله رودگریان یکی از ٤۳٠ نفریست که نامشان در لیست «شهدای سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر» در سایت اینترنتی اندیشه پیکار منتشر شده است. این لیستی است از اسامی اعضای سازمان که پس از انقلاب ۱۳٥۷ جان سپرده‌اند. بیش از ٤٠٠ نفر از افرادی که نامشان در این فهرست ذکر شده اعدام شده‌اند. خبر اعدام آقای ولی الله رودگریان در کتاب «نبردی نابرابر گزارشی از هفت سال زندان، از ١٣٦١ تا ١٣٦٨»، نوشته آقای نیما پرورش، نیز آمده است. خبر این اعدام در ضمیمه شماره ۲٦۱ نشریه مجاهد، چاپ سازمان مجاهدین خلق ایران، به تاریخ ۱٥ شهریور ۱۳٦٤ نیز منتشر شد. این ضمیمه شامل فهرست ۱۲٠۲۸ نفر است که اکثراً وابسته به گروه‌های سیاسی مخالف رژیم بوده‌اند. این اشخاص از تاریخ ۳٠ خرداد ۱۳٦٠ تا زمان چاپ نشریه مجاهد اعدام شده و یا در درگیری با قوای انتظامی جمهوری اسلامی کشته شده‌اند.

آقای رودگریان در شهر خود، آمل (استان مازندران)، آموزگاری مورد احترام بود و توانسته بود دو بار از دام پاسداران فرار کند (سایت اندیشه پیکار). همسرش خانم مینو ستوده پیما نیز در سال ١٣٦١ اعدام شده است.

سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر در سال ۱۳٥۷ از اعضای مارکسیست ـ لنینیست منشعب از سازمان مجاهدین خلق تشکیل شد. نفی مشی چریکی و نفی مشی حزب توده از اصول این تشکیلات بود. سازمان پیکار شوروی را «سوسیال امپریالیست» و چین را منحرف از اصول مارکسیسم - لنینیسم می‌دانست و با تمامی جناحهای رژیم جمهوری اسلامی مخالف بود. این سازمان با پیوستن بخش بزرگی از گروه‌های دیگر موسوم به «خط سه» به بزرگترین تشکیلات این جریان مبدل گشت. در سال ۱۳٦۰ سازمان پیکار دچار انشعابات درونی شد که با موج سرکوب گروه‌های مخالف رژیم همزمان بود. ضربات ناشی از این سرکوبها و انشعابات منجر به تلاشی تشکیلات و پراکندگی هواداران آن گردید به طوری که دیگر نتوانست به حیات سیاسی خود ادامه دهد.

دستگیری و بازداشت

آقای رودگریان در تابستان ١٣٦١ در یک خانه تیمی در رشت دستگیر شد. مأموران در ابتدا موفق به شناسائی او نشدند. او خود را راننده تریلی معرفی کرده بود و حتی می‌خواستند او را آزاد کنند و به اتاق آزادی هم برده بودند. ولی یکی از فعالان سازمان پیکار که دستگیر شده بود و کارش به همکاری کشیده بود، آقای رود گریان را شناسائی کرد. مسئولان زندان او را دوباره برای بازجوئی بردند. طبق اطلاعات موجود، پس از آن علائم شکنجه کتک روی پا و صورت او قابل رویت بود.

دادگاه

آقای رودگریان دو بار دادگاهی شد: یکبار بعد از دستگیری و بار دیگر هفت روز بعد از شناسائی شدن ایشان توسط همرزم سابقش.

اتهامات

از اتهامات آقای رودگریان اطلاعی در دست نیست.

مدارک و شواهد

در گزارش این اعدام نشانی از مدارک ارائه شده علیه متهم نیست.

دفاعیات

آقای رودگریان، در دادگاه بعد از شناسائی شدن، از مارکسیسم دفاع کرد و در پاسخ حاکم شرع دادگاه در مورد مارکس و انگلس و لنین گفته بود: «آن‌ها گل‌های سر سبد جامعه بشری هستند». همین امر موجب شده بود که باز او را به ٢٠٩ ببرند و در آنجا تحت شکنجه قرار دهند.

حکم

بنا به گزارش آقای نیما پرورش، آقای ولی الله رودگریان را در ١١ اردیبهشت ماه سال ١٣٦٢ در حالی که سرود انترناسیونال می‌خواند، از سلول بردند و به جوخه اعدام سپردند. وی ٢٩ سال داشت.

۱۳۹۰ شهریور ۲۳, چهارشنبه

حميد از اعضاي سازمان پيكار بود كه در تيرماه 1360، پس از تسخير چاپخانه سازمان دستگير و اعدام شد. شعری از رفيق منوچهر برای او:

by Rouzbeh Abadan on Tuesday, 06 September 2011

حميد از اعضاي سازمان پيكار بود كه در تيرماه 1360، پس از تسخير چاپخانه سازمان دستگير و اعدام شد. شعری از رفيق منوچهر برای او:

شعری از سال های درد

و گریز. بیاد تمامی رفقایی که عاشق انسان، زندگی و رهایی انسانها از نظام سرمایه داری

بودند.

حمید پور عباسیان یکی

از این عاشقان بود. یاد او و بقیه گرامی باد.

زمستان بود و ....

بیاد حمید پور عباسیان و همه مبارزان راه سوسیالیسم

زمستان بود و دمسردی.

به روی کاکلش بنشسته برفی بود

شهر و

مردم خاموش

چون خاکستر سردی

نشان از شعر و شوری چند.

پریشان بود و غوغا بود

چنان چون گیسوان دختران در باد

نگاه

من

که گویی آهوی وحشی

رمیده جای جان می جست!

چه بد غلطید اما راه

میان سنگلاخ قرن¬هاتر پیش!

زمستان بود و همچون برگ آویزان

ز هر سرشاخه منصوری.

دل من آسمانی بود

درد اندود و برق آسا

که توده توده می گرئید

دو خواهر داشتم چون لاله عباسی

برادر داشتم از شعر شیرین¬تر

رفیقی داشتم

با من غزل می خواند و عاشق بود

ولی من ماندم و

خاموشی جنگل.

زمستان بود و برف آلود

ولیکن شاخه¬ای دیدم

نشانم داد گلبرگی

و دیدم در مقام خویش

شعری خواند

خاکستر.

حماسهء پيكارگران شهيد در سپيده دم اعدام


http://peykarandeesh.org/PeykarArchive/GIF/peykar.gif

۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه

به ياد رفقاى جان باخته سازمان پیکار در راه آزادی طبقۀ کارگر 22 مرداد 1360

به ياد رفقاى جان باخته سازمان پیکار در راه آزادی طبقۀ



مناسب دیدم که به مناسبت 22 مرداد 1360 يادى از دوازده پيكارگر كمونيست از اعضا و کادرهای سازمان پیکار در راه آزادی طبقۀ کارگر که اسامی برخی از رفقا : کامیار بیگلری ؛حسین رضایی ؛ سلیم آرونی ،عبدالله صرافیون ؛ جواد بهاریان شرقی ؛ مجید رضا خسروی ؛ نصرت الله بیرانوند و داریوش رضاراده داشته باشیم .

از زمان روی کار آمدن جمهوری اسلامی در ایران تاکنون سرکوب و زندان و شکنجه و ترور و کشتار انسانهای آزادیخواه و کسانیکه با تحجر اندیشه و عمل این حکومت گران کوچکترین مخالفتی را ابراز کرده اند، شهره عام وخاص است. اعدام کامیار بیگلری ؛حسین رضایی ؛ حسین سلیم آرونی ،عبدوالله صرافیون ؛ جواد بهاریان شرقی ؛ مجید خسروی ؛ نصرت الله بیرانوند و داریوش رضاراده اقدامی منحصر به فرد محسوب نمیگردد. تیرباران کامیار بیگلری ؛حسین رضایی ؛ سلیم آرونی ،عبدوالله صرافیون ؛ جواد بهاریان شرقی ؛ مجید خسروی ؛ نصرت الله بیرانوند و داریوش رضاراده در کارنامه سلسه کشتارها و قتل عامهای فعالین سیاسی و كمونيست ایران از جمله یکی از جنایتهای نابخشودنی رژیم محسوب میشود। دراین سه دهه ابعاد جنایت رژیم بقدری فجیع و گسترده بوده است که باور کردن اش نیز برای کسی که در جهنم جمهوری اسلامی نبوده باشد، به همان اندازه غیرعادی و دردناک مینماید.

آری حکومت هدف اش تنها کامیار بیگلری ؛حسین رضایی ؛ سلیم آرونی ،عبدوالله صرافیون ؛ جواد بهاریان شرقی ؛ مجید خسروی ؛ نصرت الله بیرانوند و داریوش رضاراده نبود بلکه هدف به بند کشیدن آزادی و سرکوب انقلاب بود. سرمايه داران رژيم اسلامى برای رسیدن به هدف شان از بکار گیری هیچ وسیله ای ابا نداشتند. از خرداد 60 تا کنون دهها هزار نفر به جرم دفاع از آزادی اندیشه و بیان، دفاع از حقوق کارگران، زنان، جوانان تحت ستم و استثمار کشتار شده اند و ميلوينها نفر از خانه و کاشانه خود رانده شده اند. به همان جرمی که کامیار بیگلری ؛حسین رضایی ؛ سلیم آرونی ،عبدوالله صرافیون ؛ جواد بهاریان شرقی ؛ مجید خسروی ؛ نصرت الله بیرانوند و داریوش رضاراده را کشتند .

يادشان گرامى و راه سرخشان كه همان انقلاب سوسياليستى و برپائى يك دنيايى بهتر است پر رهرو باد. اين شعر را به اين رفقا و تمامى جانباختگان به خون خفته راه آزادی و انقلاب كمونيستى تقديم ميكنم .

تنت پاره پاره دو چشمانت ستاره
از عشق بزرگ و سرخت نشانه داره
به رزم رفيقانت خاطره مياره
نشسته در خون تن تو گلگون
ز پيرهنت پرچم بسازم اكنون
تو زنده اى جان به خشم ياران
چون مشعلى روشن در سنگر رفيقان
گرفتم به آغوش تنت را دوباره
از اون خرمن آتيش شعله ها مى باره
شب سرد و تارم را كرده پر ستاره
به يادت اى جان همه رفيقان شراره
فروزانند كنون به ميدان
سرود رفيقان سرودى خروشان

طنين دارد اينك در كوچه و خيابان
خبر ميدهد از مرگ سرمايه داران!

۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه

نامهء محمد تقى شهرام از زندان به یک رفیق


نامهء محمد تقى شهرام از زندان به یک رفیق

رفیق عزیزم از ابراز لطف و محبت گرمت در این زمستان سرد و در این سلول سردتر، روحم گرمتر و قلبم امیدوارتر شد. همان طور که مى دانى نیمه شب ۱۰ بهمن [۱۳۵۸] بعد از پایان هفت ماه اسارت در زندان هاى خصوصى خانه هاى مخفى به سیاهچال هاى اوین منتقلم کردند و الان نیز مى بینى که در انفرادى هاى قدیم هستم، انفرادى هائى که یاد روزهاى سیاه شهریور ۵۰ را برایم زنده مى کند. در آن روزها من در سلول ۷ که همین ۱۴ کنونى باشد زندانى بودم. رضا رضائى در سلول ۸ که فعلاً ۱۵ نام دارد و جایگاه جدید من شده است زندانى بود. این سلول به دلیل خصوصیت ویژه اش که نزدیک توالت است مرکز مخابرات بچه ها بود. کاظم شفیعیها در سلول ۹ (۱۳ جدید) و سعید محسن در سلول ۱۰ (۱۱ جدید) بود

.

بارى، از گذشته ها بگذریم در این مدت باز هم همان طور که مى دانى انواع فشارهاى روانى، تهدید به مرگ و تشکیل مراسم اعدام و … را علاوه بر بدترین شرایط زیستى در سلول هاى انفرادى (همان طور که شاهد هستى الان هشتمین ماه است که در یک چنین شرایطى بسر مى برم) بدون هیچ گونه ملاقات یا ارتباط با خارج و یا حتى یک ساعت هواخورى درسلول هائى که تشخیص روز از شب در آن ممکن نبوده است گذرانده ام. با این وصف با آنکه وضع بدنیم از نظر بیمارى هاى مختلفى که بدان مبتلا شده ام – از درد شدید معده و پا درد و خونریزى لثه گرفته تا ریزش مو و ناراحتى پوستى و درد کلیه ها – اما از نظرروحى همچنان قوى و مطمئن به خود هستم. زیرا فکر مى کنم کسى که در تمام طول ۱۳ سال زندگى پر مخاطره و مملو از رنج و شکنجه و خون حتى کوچکترین لکه سیاه سازش و تسلیم با دشمن نداشته و از تمام کوران هاى حاد زندان و شکنجه و دوران مخفى بودن سر بلند و با افتخار بیرون آمده و کسى که لحظه اى از بهترین ایام زندگیش را جز در راه مبارزه بخاطر سرنگونى رژیم شاه و کسب آزادى و استقلال وطن و رهائى زحمتکشان و طبقهء کارگر از قید سلطه سرمایه دارى صرف نکرده است چگونه مى تواند امروز از اعتماد به نفس و روحیه اى قوى، علیرغم همهء فشارها ، برخوردار نباشد؟ مسلماً مبارزه ملت ما براى آزادى و استقلال و مبارزه طبقه کارگر براى رهائى خود از قید سلطه سرمایه دارى با سرنگونى رژیم شاه پایان نیافته و وارد دور جدید ترى به مراتب پیچیده تر شده است، دوره اى که آگاهى طبقاتى توده هاى زحمتکش و در راُس آنها طبقه کارگر و تشکل آنها در سازمان هاى صنفى و سیاسى انقلابى مخصوص به خود هدف عمده هر مبارز راستین راه آزادى واقعى و دمکراسى توده اى و سوسیالیسم را تشکیل خواهد داد. این هدف، یعنى آگاهى طبقاتى کارگران و تشکل آنها توسط یک حزب انقلابى که حقیقتاً به ایدئولوژى مارکسیسم لنینیسم مسلح بوده و از هرگونه شائبه رویزیونیستى سازشکارانه و متقابلاً هرگونه گرایش خرده بورژوائى منزه باشد همان سلاح واقعى و وسیله اصلى و هدف مشخص مرحله کنونى مبارزه را براى زحمتکشان و روشنفکران انقلابى تشکیل مى دهد

.

در مقابل یک چنین کوشش تاریخ ساز و براستى دگرگون کننده است که مسلماٌ بورژوازى، خرده بورژوازى و ارتجاع و نمایندگان و ایادى آنها در قدرت حاکم ساکت ننشسته و به انواع بهانه ها و وسائل به مهار انقلاب و سرکوب مبارزین راستین راه رهائى زحمتکشان مى پردازند. زندان ها و ابزار و وسائل اختناق، سرکوب و … را دوباره براى انقلابیون برپا مى سازند که ارتش، و دوائر امنیتى را با همین هدف حفظ کرده و بدین ترتیب بار دیگر در تاریخ ثابت مى کنند که زحمتکشان و کارگران و روشنفکران انقلابى وابسته به آنها در یک رژیم بورژوازى هرچند که به آزادیخواهى تظاهر بکنند، هیچگونه آزادى واقعى ندارند

.

موضوع دستگیرى و شکنجه روانى و آزار جسمانى طویل المدتى که در طى ۸ ماه اسارت در سلول هاى انفرادى با آن شرایط غیر انسانى و … بر من اعمال شده است، از این کشاکش و از این مبارزه مجزا نیست. آنها یک موضوع درون تشکیلاتى مربوط به تغییر و تحولات ایدئولوژیک سازمان مجاهدین در سالهاى ۵۴ – ۵۳ را بهانه کرده و مى خواهند ضمن سرکوب عناصر انقلابى و مخالف خود در جناح چپ و دستگیرى و حتى شاید اعدام و نابودى آنها (البته با این فکر کودکانه که بدین ترتیب سازمانها و گروه هاى انقلابى چپ واقع در خط ۳ را از این طریق متلاشى نموده و یا ضربه کارى بر آنها وارد مى سازند، همان طور که در سخنرانى هائى که براى برخى اعضاى سپاه شده مشخصآً عنوان شده است که علاوه بر فلانى – یعنى من – چند نفر دیگر هستند که اگر آنها را دستگیر کنیم گروههاى خط ۳ مثل پیکار و … از هم مى پاشند!) به وسیله تبلیغات زهرآگین و دروغ و سیل تهمت ها و شایعات مسخره و بى اساس و تشکیل و سرهم بندى کردن یک دادگاه دربسته ى نیمه در بسته به حیثیت مخالفین خودشان در جناح اپوزسیون اعم از مجاهدین خلق یا نیروهاى کمونیست لطمه بزنند. واضح است که خواست هاى آنان تاکنون با سد مقاومت من روبرو شده است. حتى در آخرین روزهائى که در زندان مخفى قبل از آمدن به اوین بودم (فکر مى کنم این زندان در یکى از پادگان هاى لویزان بود) براى چندمین بار و این بار یک عده خبرنگار و فیلم بردار و … آوردند براى مصاحبه و البته آنها خودشان مدعى بودند که بیست روز است دارند دوندگى مى کنند و ۵۰ تا مقام را دیده اند و کلى حرف شنیده اند تا بالاخره اجازه ملاقات گرفته اند و اینکه مثلاً قصد دارند به نوعى فشارهاى وارد بر من را در سطح جامعه منعکس کنند و … که البته من به هیچ وجه زیر بار نرفتم و گفتم من در حالى که تحت فشار هستم، دستم از همه جا کوتاه است به هیچ وجه تن به مصاحبه نمى دهم هرچند که شما بنا بقول خودتان تمام اعتراضات من را درج کنید. من عدم اعتماد کامل خودم را به آنها ابراز کردم و خلاصه بعد از ۲ ساعت چانه زدن و التماس و قسم و آیه خوردن که مربوط به دستگاه نیستیم آنها را دست خالى روانه کردم و البته این برایم تقریباً مسلم است که علیرغم اینکه آنها خودشان را خبرنگار روزنامه هاى بامداد و صبح آزادگان و … معرفى مى کردند ولى به هر حال این چیزى جز یک توطئه ارتجاع نبود که به مجرد اینکه من شروع به صحبت مى کردم و مصاحبه را قبول مى کردم هرچند که تماماً آنچه را که خودم میخواستم عنوان مى کردم و از این جهت هیچ گونه اجبارى در کار نبود و جرئت اینکه کلمه اى را هم دیکته بکنند نداشتند ولى مسلم مى دانستم که بالاخره با تحریف و مجزا نمودن و تغییر سؤالات و مونتاژ مطلب، آنها استفاده خودشان را مى بردند. بهر حال به آنها گفتم که من به هیچ وجه به شما نمى توانم اعتماد بکنم، چه اگر شما سخنان مرا تحریف کردید از کجا و چگونه بتوانم این موضوع را اعلام کنم

.

در اینجا در طى مدت ۸ ماه حتى یک بار اجازه نداده اند مادرم مرا ببیند آنگاه چگونه اجازه داده اند که در این زندان مخفى در یک پادگان نظامى محصور بین چند پادگان دیگر به ملاقات من بیائید و خلاصه حرفهاى دیگر…

.

بارى در این مدت فشارها و حتى تهدیدات آشکار و ناجوانمردانه بسیارى را شاهد بوده ام که از شرح آنها مى گذرم، فقط قابل ذکر است که بازجوى اصلى و اولى من ص- الف [اصغر صباغیان] یعنى همان کسى بود که در واقعه دستگیرى پسر آقاى طالقانى دست داشت و البته غ– م [ محمد غرضى] نیز در پشت سر پرونده بود (باز هم مانند همان قضیه پسر آقاى طالقانى) که اسم هر دو این ها را در آنموقع روزنامه ها اعلام کردند. در این مدت دوبار با آقاى هادوى و یک بار با آقاى قدوسى ملاقات کردم، البته از زمان آمدن آقاى قدوسى، ص-الف که نقش مهمى در فشار هاى وارد من داشت، کنار رفت

.

به هرحال هدف آن دسته از نیروهائى که در پشت سر این واقعه هستند بصورت ذیل خلاصه مى شود

:

الف: دستیابى به اطلاعات درون تشکیلاتى سازمان هاى انقلابى اپوزیسیون – اعم از مذهبى و مارکسیست تا از این طریق امکان ضربه و سرکوب و دستگیرى عناصر فعال آنها را پیدا نمایند

.

ب: لطمه سیاسى و تبلیغاتى زدن به نیروهاى انقلابى اپوزیسیون بازهم از مذهبى و چپ

.

جالب توجه اینجاست که این فشارها همیشه در آستانه انتخابات و رفراندوم ها افزایش چشمگیرى مى یابد. مثلاً در آستانه انتخابات مجلس خبرگان یک مرتبه همه کوشش آنها براى اینکه پرونده مرا به نحو دلخواهى به دادگاه کشانیده و دادگاه را به تریبونى علیه مجاهدین و نیروهاى خلق و نیروهاى چپ کنند بکار رفت که البته علیرغم همه کوشش ها و فشارها و تهدیدات و اصرار و ابرام آنها و حتى وعده و وعید آنها و … با مقاومت من روبرو شد. همین طور یکبار دیگر زمان حاد شدن مسئله کردستان قصد داشتند همین کار را بکنند و حتى درست در همان روزهاى آخر مرداد که آن نطق معروف آقا ایراد شده بود آنها بلافاصله از طرف دادسراى انقلاب درباره آن، آگهى به روزنامه ها دادند که دادگاه فلانى در شرف تشکیل است و اگر کسى اطلاع یا شکایتى دارد بیاید که آن هم باز به دلیل اینکه واقعاً چیزى وجود نداشت، مدارک موجود به خاطر این که مبین مبارزه آشتى ناپذیر من با شاه بود نمى توانست مورد استفاده آنها قرار گیرد. (آنها سعى مى کنند حتى الامکان این سوابق را نادیده گرفته و حتى شاید از بین ببرند. زیرا هر آدم چشم وگوشدارى میداند که کسى که ۱۳ سال سابقه مبارزه انقلابى و مسلحانه علیه شاه داشته، در سال ۱۳۵۰ دستگیر شده، در دادگاه صلاحیت دادگاه را رد کرده و به اشد مجازات ۱۰ سال محکوم شده و سپس با طرح بقول خودشان اعجاب انگیز همراه یک افسر شهربانى و ۲۰ قبضه سلاح و مقادیر زیادى فشنگ و بیسیم شهربانى موفق به فرار شده و در ۵ سال زندگى مخفى بیشترین ضربات انقلابى را به دشمن وارد ساخته مسلماٌ نمى تواند داراى یک انبار بزرگ از سابقه و مدرک و پرونده در ساواک نباشد. با این وصف آنها به هیچ وجه مایل به طرح و ارائه این مدارک نیستند و علیرغم دعوت هاى مکررى که از دادستان در این زمینه کرده ام پاسخى نداده است). بارى، در دوره انتخابات رئیس جمهورى مخصوصاٌ بعد از انتخاب بنى صدر و در آستانه انتخابات مجلس شورا دوباره آنها کوشش هاى خودشان را براى این موضوع شروع کردند که واقعه مصاحبه مطبوعاتى زندان گذشته، آزمون ناکام دیگرى براى آنها بود. ضمناٌ همین جا برایت بگویم که در همان روزهاى اول ورود به زندان لویزان بعد از اینکه یک دوره در یک خانه مخفى زندان بودم، فردى را که ابتدا خودش را بازجوى دادسراى انقلاب و سپس عنصر سپاه معرفى کرد با من آشنا کردند، یعنى در محیط بند زندان او را دیدم. بعد از مدتى فهمیدم و در واقع خودشان بمن فهماندند که فلانى هم بازداشت است و علت بازداشت این است که پرونده هائى را او گرفته بعداٌ گم شده. بعداٌ خود این آدم این طور مى گفت که پرونده ها مربوط به آدم هاى مسئول در شوراى انقلاب مثل بهشتى و … بوده و چون حاوى مطالب رسوا کننده اى بوده کسى آنها برداشته و چون من از نظر فکرى با این ها اختلافاتى دارم فکر مى کنند من این کار را کرده ام. خلاصه طرف چهره خیلى مترقى مى گرفت و این طور نشان مى داد که این کار را واقعاٌ خود او کرده است و … با تمام مقامات بالاى سپاه و دادستان و … هم آشنا بود. در حالیکه من در سلول بودم ( در آنجا غیر از روزهاى اول که بچه هاى آیندگان هم بودند که تا آخر من و یک نفر دیگر – دکتر – زندانى بودیم) این آدم درخارج از بند انفرادى اطاقى مستقل داشت و دم و دستگاهى مخصوص به خودش در کنار زندان ها. حتى یکبار دخترى را که بعداٌ معلوم شد همین اواخر صیغه کرده — علاوه برزن اولى اش – برایش به زندان در پادگان آورده بودند. به هر حال من به مرور شاهد اولاً تناقضاتى در کار و حرف ها و مخصوصاٌ رفتارش در زندان بودم، ثانیاٌ از نظر اخلاقى ضعف هاى بسیار شدید و وحشتناکى از او بروز مى کرد که حتى از یک آدم غیر سیاسى معمولى هم بعید بود. بالاخره پس از مدت ها صحنه پردازى، البته با همکارى مقامات زندان، معلوم شد که ایشان به همان شغل قدیمى اش در رژم سابق یعنى جاسوسى انقلابیون و مجاهدین مشغول است. او همان خائن و خود فروش معروف احمد رضا کریمى بود که علاوه بر لو دادن حدود ۲۰۰ نفر از مبارزین، مصاحبه تلویزیونى کرد و به انقلابیون فحش داد و بعد در خود کمیته مشترک نیز از انقلابیون بازجوئى مى کرد و آنها را شلاق مى زد. حالا بعد از دستگیرى اش عناصر جدید نیز شروع به استفاده از اطلاعات و تجربیات او کرده و حتى پرونده هائى را از مبارزین به او مى دهند که او آنها را کامل کرده و خلاصه پرونده تهیه کند یا در بازجوئى مبارزین و عناصر اپوزیسیون از او استفاده مى کنند، مثلاٌ بنا به اعتراف خودش، او یکى از بازجویان اعضاء هیئت تحریریه آیندگان بوده است

.

در این مدت نیز ایشان وظیفه کسب اطلاعات از من از طریق جلب اعتماد من و دادن گزارش روزمره از حرف ها و حرکات و … من به مقامات بوده است. خلاصه یک چنین آدم کثیف و خود فروشى را مجدداٌ این ها به کار گرفته اند. البته بعد که قضیه براى من روشن شد و به پاسدارى او اعتراض کردم آنها ضمن سعى در ماستمالى کردن قضیه مى گفتند که وضع خودش خیلى خراب است و ضمناٌ بازهم مطابق گفته هاى خودش عده اى از اعضاى سپاه قصد داشته اند او را به عنوان بازجو و آدم شناس و وارد به اوضاع کردستان به آنجا ببرند که عده اى دیگر مخالفت مى کنند. به هرحال این شرح مختصرى بود ازبرخى قضایا

.

البته این نکته را هم بگویم که من در تمام طول این دوران در بازجوئى ها صلاحیت دادسراى انقلاب براى تحقیق درباره این موضوع را رد کرده ام، زیرا مطابق آئین نامه هاى [دادگاه] انقلاب آنها حق رسیدگى به شکایات و اعتراضاتى که مربوط به موضوعى شبیه به کار ما و تشکیلات ما و اعضاء ما باشند را ندارند و این حداکثر در صورت وجود شکایت در صلاحیت دادگسترى و یک دادگاه علنى سیاسى با حضور هیات منصفه است

.

بهرحال واضح است که روشنگرى توده اى حول این قضیه و تبلیغ و رساندن حقایق به مردم تاثیرمهمى در کشف حقیقت مخصوصاٌ در مقابل سیل اکاذیب و اتهامات دروغینى است که مرتجعین و متعصبین در جامعه شایع کرده اند. در این مورد هر فرد مسئول و متعهدى خودش و گروهش باید احساس مسئولیت نموده و تا آنجا که در حیطه قدرت اوست حقیقت را تبلیغ نموده و آزادى فورى من از دستگاه دادسرى انقلاب و طرح قضیه در یک مجمع توده اى سیاسى که تنها محل صلاحیت دار براى روشن شدن حقیقت است را خواستار شود … خوب فعلاٌ در همین جا قضیه را ختم کرده و برایت در راه مبارزه به خاطر دمکراسى توده اى، به خاطر استقرار سوسیالیسم و حکومت رنجبران و زحمتکشان آرزوى موفقیت دارم.


قربانت تقى شهرام

۱۳۹۰ مرداد ۹, یکشنبه

. رسم ما پیکارست تا به آخر با خصم

.
سر تسلیم فرود آوردن به چنین دشمن خونخوار که از چنگالش می‌چکد خون رفیقان بسیار یا به سازشکاری بوسه بر چکمه جلاد زدن و در آن لحظه که میکوبد مشت ، بر سر و سینه و پشت نام یاران بردن یا سخن گفتن و با خصم هم آواز شدن، جزٔ خیانت به صف توده در سنگر نیست دشمن ما به عبث منتظر وحشت ماست، پرچم ما بر جاست ، قلب ما توفنده، مشت ما کوبنده همچو پتکی ست که در دست پرقدرت هرکارگر است رسم ما پیکارست تا به آخر با خصم توده تحت ستم در کارست ،تا بتوفد با خشم وبروبد هرجا اثر از غارت و استثمارست این فرومایه ،حامی‌ سرمایه، مرگ خود را دیده ست که چنین خونخوار ست گوش کن گوش کن، نعره ما را که اینک پرطنین می‌‌پیچد در فضأی زندان وحشتی میکارد در دل‌ زندانبان گوش کن،گوش کن نعره ما را که اینک میدهد این پیغام، بلشویک وار بباید جنگید چه کند با دل‌ چون آتش ما آتش تیر از سروده‌های سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر ....زمستان ۱۳۶۰

۱۳۹۰ مرداد ۸, شنبه

تاریخ را فراموش نکنیم!

درست سی سال پس از اول اردیبهشت 1359‏

توجه، باز شدن در یك پنجره جدید. چاپ

فراموش نمی کنیم که در اعتراض به ضدانقلاب فرهنگی رژیم جمهوری اسلامی که دانشگاه ها ‏را بسته بود و برخی از اصلاح طلبان امروز که برای «جنبش دانشجویی؟» اشک می ریزند، آن روزها ‏به تصفیه دانشگاهیان و دانشجویان مشغول بودند و از «اپوزیسیون» هم کمتر فریاد اعتراض قاطعی ‏برمی خاست، دانشجویان انقلابی و کمونیست این جنایت را علیه دانشگاه و سرنوشت کشور محکوم ‏کردند. این مقاومتی بود جسورانه و بحق علیه خفه کردن دانشگاهها و برای بازگشایی آنها. حزب الله ‏صف تظاهرات را که سازمان پیکار در راه آزادی طبقهء کارگر برپا کرده بود با پرتاب نارنجک به خون ‏کشید. پیشنهاد می کنیم به آرشیو نشریهء سازمان پیکار روی همین سایت مراجعه فرمایید: ضمیمهء ‏شماره 51، شماره 52 و ضمیمهء آن و نیز شمارهء 53.‏
به خصوص علاقه مندان را به مطالعه دو تحقیق زیر فرا می خوانیم:‏
دو گزارش تحقیقی زیر با عنوان «انقلاب فرهنگی سال 1359» و «نارنجکی کوچک پیش ‏درآمد انفجاری بزرگ» مقاومت جانانه و خونین دانشجویان و دانش آموزان وابسته به سازمان های ‏انقلابی و کمونیست را دربرابر ضدانقلاب فرهنگی باز می گوید و در تاریخ حک می کند. از آنجا که ‏سیاست و عملکرد مبارزاتی سازمان پیکار در پیوند با «انقلاب فرهنگی» در این گزارش ها بازتاب قابل ‏اعتمادی یافته است آنها را در بخش آرشیو سازمان پیکار طبقه بندی کرده ایم.‏
با سپاس از نشر نقطه و مؤلفان که این کمبود تاریخی را تا حدی چشمگیر با کوشش خود جبران ‏کرده اند.‏
اندیشه و پیکار

http://peykarandeesh.org/PeykarArchive/Peykar/Enghelabe-Farhangi-1359.html


و نیز

http

۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

کارگران نساجی مازندران درادامه اعتراضاتشان امروزمقابل استانداری اجتماع کردند

کارگران نساجی مازندران درادامه اعتراضاتشان امروزمقابل استانداری اجتماع کردند

کارگر نساجی مازندران :مسئولان برای ما گریه می کنند و کنار کارفرما عکس یادگاری می گیرند

به گزارش ایلنا تعدادي از كارگران واحد نساجي مازندران صبح امروز به دليل عدم دريافت13 ماه حقوق خود برای چندمین بار در مقابل استانداری مازندران تجمع نمودند .
این کارگران که هفته گذشته با تجمع در مقابل فرمانداری قائمشهر واستانداری مازندران خواستار مطالبات معوقه خود پس از ما هها شدند که با حضور معاون سیاسی وامنیتی استانداری مازندران در جمع کارگران وقول مساعد برای پیگیری حقوق بحق کارگران دادند.
تعدادی ازکارگران معترض در گفتگویی با ایلنا اظهار داشتند هفته گذشته استاندار مازندران ونماینده ولی فقیه دیداری از کارخانه داشتند وایشان بدون درک وضعیت معیشیتی ما ،از کارگران خواستند که با صبوری این وضعیت اسفناک را تحمل نمايند.
كارگران نساجي مازندران اظهارميدارند عليرغم اينكه مديران اعلام ميدارند با مشكلا ت نقدينگي روبرو هستند ظرف چند ماه گذشته 150 نفر به استخدام اين شركت درآمده اند واين مغايرت با گفته مسئولان شركت است.
قابل ذکر است تا لحظه ارسال خبر هیچ مسئولی در جمع کارگران حضور پیدا ننموده است.

ایلنا طی گزارشی دیگردرهمین باره می نویسد:

در تجمع اعتراض آمیز کارگران نساجی مازندران مقابل استانداری ، کارگران نساجی از بلاتکلیفی چندین ساله خود بسیار گله مند بودند و نشست های فراوان با مسئولان را بی فایده دانستند.
بنا بهمین گزارش کارگران از مسئولان بابت اجرا نکردن مصوبات و زیر پا گذاشتن قولهای خود گلایه داشتند.
آنها 10 ماه حقوق معوقه و 2 ماه پاداش که معادل 4 ماه حقوق می باشد را دلیل اعتراض و تجمع خود ميدانند و بیان ميدارند : طبق توافقی که نماینده استاندار ، مدیر کل اداره کار، نماینده صنایع و معادن، مدیر عامل و رئیس هیت مدیره شرکت نساجی و رئیس اطلاعات شده بود طبق پیشنهاد مدیر عامل شرکت نساجی مقرر گردیده بود حقوق ها طبق زمانبندی پرداخت گردد که آن توافق که خودشان پیشنهاد دادند را هم اجراء نکردند.
یکی از کارگران معترض گفت: کارگران طبرستان شرکت نساجی که 285 نفر می باشند و در روزگاری بازوهای پرتوان این شرکت بودند از هیچ گونه امتیازی برخوردار نیستند.
وی گفت: با توجه به اینکه 14 ماه از معوقات کارگران را پرداخت نکردند اما بیش از 150 نفر نیروهای نور چشمی آقایان را جذب کردند و حقوق آنها به موقع پرداخت می کنند.
یکی دیگر از کارگران با اشاره به اینکه طبق هماهنگی های به عمل آمده بین شورای تامین ، بانک ملت و بانک ملی برگزار شده بود 3 ونیم میلیارد برای پرداخت حقوق کارگران به شرکت وام پرداخت شده بود که فقط 2 و نیم میلیارد آن بین کارگران تقسیم شد از مابقی آن کسی باخبر نمی باشد.
وی با بیان اینکه مسئولان فقط خوب حرف می زنند افزود: مسئولان برای ما گریه می کنند و کنار کارفرماي ما عکس یادگاری می گیرند و هیچ کاری را برای کارگران انجام ندادند.
یکی دیگر از کارگران از نداشتن کرایه ماشین برخی کارگران اعتراض کرد گفت: برخی از کارگران بدلیل نداشتن کرایه نتوانستند در این تجمع شرکت کنند تا از حق خود دفاع کنند.
وی گفت: با توجه به اینکه فصل هندوانه در حال اتمام است برخی از کارگران قدرت خرید یک هندوانه برای فرزندان خود را ندارند اما کارفرماها زیر کولر ماشین خود برای ما دست تکان دهند و به ما می خندند.
این کارگر گفت: 4 ماه است که برای خرید نان جلوی نانوا گردن کج می کنم و نسیه نان به فرزندان خود می دهم .
وی گفت یکی از این کارگران بدلیل عدم توان پرداخت کرایه تاکسی و پول توجیبی فرزند خود را از دانشگاه بیرون آورده که فرزند وی به این دلیل دچار افسردگی شده است و ادامه داد: ما انسانیم و نیاز به زندگی کردن داریم و از مسئولان می خواهیم این حق را از ما نگیرند.
یکی ديگر از کارگران شرکت نساجی واحد طبرستان گفت: وقتی فقر از درب وارد شود ایمان از پنجره خارج می گردد ، با توجه به نزدیکی ماه مبارک رمضان نمی توان با نان نسیه و گوجه پلاسیده روزه گرفت.
وی اقساط معوقه بانک هاي خود را کمر شکن اعلام کردو گفت: با توجه به عدم دریافت حقوق این کارگران ، استاندار ترتیبی اتخاذ دهد تا بانک ها تا موعد پرداخت حقوق از حقوق ضامنین کسر نکنند

تایید حکم اعدام عباس توکلی برازجانی توسط دیوان عالی

تایید حکم اعدام عباس توکلی برازجانی توسط دیوان عالی

خبرگزاری هرانا - گزارش‌ها حاکی از آن است که حکم اعدام عباس توکلی برازجانی، توسط دیوان عالی تایید شده است و بر همین اساس ممکن است که حکمِ وی به زودی به اجرا درآید.

حکم مرگ عباس توکلی برازجانی، زندانی ۳۸ سالهٔ محبوس در زندان رجایی شهر کرج در حالی از سوی دیوان عالی تایید شده که مسئولان این مهم را تاکنون به وی در زندان ابلاغ نکرده‌اند و تایید حکم تنها بصورت شفاهی به خانوادۀ وی اعلام شده است.

بنا به گزارش وبسایت فعالین حقوق بشر و دموکراسی، نامبرده که در حال حاضر در بند ۱ زندان رجایی شهر کرج به سر می‌برد، در تیرماه ۱۳۸۷ به اتهام ضرب و شتم و قتل یکی از ماموران نیروی انتظامی و هم چنین حمل سلاح به همراه برادرش بازداشت شد.

امیر حسین توکلی برازجانی، برادر این زندانی، در مردادماه‌‌ همان سال بر اثر شکنجه‌های شدید در بازداشتگاه آگاهی شاهپور تهران جان سپرد.

گفتنی ست که طی این مدت بسیاری دیگر از اعضای خانوادهٔ توکلی برازجانی نیز از سوی ماموران امنیتی بازداشت شدند.

۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه

خاطراتی از مبارزهء دشوار سال ۶۰


خاطراتی از مبارزهء دشوار سال ۶۰

توجه، باز شدن در یك پنجره جدید. چاپ

خاطراتی از مبارزهء دشوار سال ۶۰
شکار لحظه ها
یادداشت: بازگوئی خاطرات از شرایط سخت و رعب انگیز ادامهء مبارزه در دههء شصت، تعریف اتفاقات رخ داده در جو پلیسی و سرکوب، هم گزنده و تلخ است هم شیرین و آموزنده. این خود گونه ای باز نگری است به گوشه ای از تاریخ نانوشته و جوابگوئی به نیازی برای نگهداری حافظهء اجتماعی و تاریخی، مبارزه با فراموشی جمعی و انتقال تجربه. این امر در این راستا میتواند تلاشی باشد در جهت ثبت گوشه هایی از یکی از سیاهترین دوران های تاریخ ما.
هستند بسیاری که خاطرات تلخ و تلخترخود را از زندانها وسلولهای وحشتزای دو نظام سلطنتی و جمهوری اسلامی به نگارش در آورده اند، کاری سترگ که قابل تقدیرفراوان است و البته ناگفته ها هنوز بیشمار.
به نوبهء خود در این فکر بودم که باید از زندانی بزرگتر هم گفت چرا که هر شهر و روستائی خود یک سلول عمومی بوده و هست. داستان آن کسان که در این زندان بزرگ هر لحظه در بیم و اضطراب صید شدن بودند، داستان آنان که به نوعی گریختند و آواره شهرهای دیگر شدند، ازبلاها و دربدری هایشان. از فرارها و "شانس ها". از دلهره ها ونگرانی هایشان در اجرای هر قرار که خود یک دام میتوانست باشد. لرزه و رعشه از دیدار و گذر هر ماشین گشتی که شاید یک قربانی نادم برای شناسائی قربانی دیگری در آن نشسته باشد، یا فکر اینکه خود در تور بوده و دیگر زمان شکار شدنش رسیده است. روایت زندگی در خانه های تیمی و مشکلات امنیتی آنها و ...
و چرا اتفاقات روزمره و رویدادهای خاطره انگیز را که در شرایطی ویژه پیش آمده ناگفته بگذاریم. به تصویر کشیدن اوضاع و شرایط آن دوران که چگونه روز را به شب میرساندیم بی آنکه بدانیم آیا طلوع آفتاب را دوباره خواهیم دید!
مطمئنا بچه هائی که بعد از حملات سی خرداد شصت جان به در بردند و فعال ماندند حرفهای زیادی برای گفتن دارند. باری؛

اولین احساس شرم!
چند سالی میشد که از آن محل کوچ کرده بودیم ولی اکثراوقات به آنجا میرفتم. بچه محلهای سابق و مهمتر از همه چند تن از رفقایم در همان حوالی زندگی میکردند. در آن محله تقریبا همه مرا میشناختند اما نه به عنوان فعال سیاسی، به همین دلیل راحت در آن محیط تردد میکردم و به کار وفعالیتم میرسیدم.
یک پنجشنبه بعدازظهر در راه خانه بودم که فرزاد و سامان دو تا از دوستان قدیمی ام را دیدم. بعد از حال و احوال و.... قرار براین شد که شب را در خانه فرزاد بخوابیم تا صبح زود سه تایی برویم کوه نوردی. من ازبرگشت به خانه منصرف شدم و با فرزاد رفتم منزل آنها. سامان گفت بعد از شام میاید. خانواده فرزاد رفته بودند مهمانی. فقط برادر کوچکترش خانه بود. غذائی روبراه کردیم و همزمان از اوضاع وحشتناک جامعه، دستگیریها، اعدامها و خفقان موجود صحبت پیش آمد. پس از شام دقایقی در سالن نشیمن و بعد به اتاق فرزاد که روبروی اتاق نشیمن بود رفتیم.
متوجه شدم که کتابهای رو تاقچه و تو قفسه ها کم شده است. تقریبا کتابی که قابل خواندن باشد نمانده بود. برای تفنن نهج البلاغه را برداشتم و شروع کردم با صدای بلند به خواندن بخشهای معروف در باب زن و همسر. چون میدانستم که فرزاد تا حدودی تمایلات مذهبی دارد. بحثمان گرم شده بود که زنگ خانه به صدا درآمد. از پشت اف اف کسی جواب نداد. طبق روال معمول باید داداش کوچیکه میرفت در را باز میکرد! با غرزدن رفت اما از برگشتش خبری نشد.
من اول فکر کردم که خانواده فرزاد از مهمانی برگشته اند ولی فرزاد با حالتی بین حدس و یقین گفت که حتما دوستان داداش کوچیکه اش آمده اند دم در و همانجا مشغول صحبت هستند! دقایقی بعد داداش کوچیکه از همان دم در فرزاد را صدا کرد که بیا پایین باهات کار دارند! صداش عادی نبود.
من ماندم با نهج البلاغه. بی خبرو بیخیال از همه جا. زمان گذشت، اما غیر عادی و طولانی.
با خودم فکرکردم که فرزاد عادت نداشت دوستانش را تنها بگذارد. شاید آن همراه سومی سامان، از آمدن به کوه منصرف شده و حالا میخواهد عذر و بهانه بتراشد.
در همین اندیشه ها، سرم در کتاب علی، پشت به در ورودی اتاق نشسته بودم. صدائی شنیدم. برگشتم. پسر ِ ریشوئی را میان درگاهی دیدم که زل زده بود مرا نگاه میکرد. چه مدت آنجا بود؟ به این حساب که این ریشو از دوستان فرزاد است کتاب در دست برخاستم و سلام دادم. ناگهان در جا خشکم زد. اسلحه. یک ژ3. پوتین سربازی. لباس پاسداری. ریش حزب اللهی.
به جای علیک با عصبانیت پرسید: تو دستت چیه؟
من که سعی میکردم حالت عادی خودم را حفظ کنم و خونسرد باشم گفتم: کتاب، نهج البلاغه!
کتاب را گرفت براندازی کرد. کتابهای جلو پنجره را هم زیرورو کرد. سواد داشت؟ خوشبختانه از کتابهای "مشکوک و ضاله" خبری نبود.
با اخم و تشر به سوی اتاق پذیرائی برده شدم! آنجا دو پاسدار دیگر اسلحه بدست و مضطرب ایستاده بودند. یکیشان با بیسیم حرف میزد. به نظر رئیسشان بود.
چرا در چشم همه شان نوعی ترس و تشویش موج میزد؟ تا مرا دیدند اسلحه ها را محکمتر در دست فشردند. با حالت آماده باش.
در ذهنم چه ها که نمی گذشت: تعقیبم کرده بودند؟ کسی لوم داده بود؟ چه کسی؟ چرا اینجا، چرا نیامده بودند خانه تیمی؟ ممکن است همه بچه ها را دستگیر کرده باشند؟ آدرس خواهند پرسید، آدرس کجا را باید بدهم؟ خانه خودمان؟ آنجا که پر از کتابهای ممنوعه است. پدرم فعال سیاسی و از زندانیان زمان شاه بود. در اینصورت پدرهم لو میرفت! آدرسی از خانه اقوام؟ ولی کدام و چگونه؟ اسم و رسم چی؟ یک کارت شناسائی در جیب داشتم. فرزاد حتما اسم مرا گفته بود. میتوانستم بگویم توشناسنامه اسمم چیزدیگریست.
رئیس تشر زد که بیا اینجا!
انگار که همه چیز عادی است سلامی دادم و به سویش رفتم. با هزاران سوال بی پاسخ در سر، سعی میکردم جوابی در خور و غیر مشکوک در این چند ثانیه باقی برایشان دست و پا کنم.
- تنها هستی؟ چند نفرید؟ کس دیگری هم میاد؟ چه نسبتی با اینا داری؟ اینا رو از کجا میشناسی؟ اینجا چکار میکنی؟ کی اومدی؟...
با خونسردی اما سریع جوابها را در ذهن بالا پایین میکردم و با یقین به اینکه فرزاد و برادرش مورد باز جویی قرار گرفته اند پاسخ میدادم. در مورد آدرس خانه توضیح دادم که قبلا در همین کوچه زندگی میکردیم و چند سالی میشه که اثاث کشی کرده ایم چند محله آنطرفتر. ولی بیشتر میام پیش بچه محلای قدیمی. وقتی رئیس پاسدارها ازم پرسید که کارت شناسایی داردم یا نه، برای لحظه ای جا خوردم. مردد شدم چه بگویم. می دانستم با فرد بی کارت بعنوان مشکوک برخورد میشود. گفتم آره و با دو دلی شروع کردم به گشتن در جیبهایم که ناگهان بیسیم رئیس به صدا در آمد و باعث متوحش شدن رئیس و دیگر پاسداران گردید.
در بیسیم چه شنید؟ با عجله و اضطراب به پاسداران امر و نهی کرد: تو برو بالا پشت بام. تو جلو پنجره را بپا. تو اتاق را. تو راه پله را. هر کدامشان را به سوئی فرستاد. گوئی در جبهه جنگ بودند و دشمن آتک زده!
رئیس خشمگین به من نهیب زد: بنشین این گوشه تکان نخور. حرف هم نمیزنی.
دستان جستجوگرم را آرام از جیبهایم در آوردم. خوشحال از ندادن کارت شناسائی، اما نگران وسردرگم از اتفاقات اطراف بی سر صدا رفتم نشستم آنجائی که نشانم داده بود. همه گوش به زنگ بودند. دقایق به کندی میگذشت. حادثه ای رخ نداد. برادر کوچیکه فرزاد ترسان و لرزان آمد و با دستور رئیس پیش من نشست. بی کلامی با باری از ترس. فقط صدای بالا کشیدن دماغش میامد.
تا به حال کجا بوده؟
لحظاتی بعد فرزاد پیدایش شد با چشمانی مملو ازپرسش وحیرت. نگاهی به من انداخت. حالت شماتت داشت؟! نکند فکر میکرد من پاسداران را آورده ام؟
هر سه چون بچه یتیمها، گوشه اتاق، زیر پنجره، چهار زانو نشسته و حرکات این مهمانان بی تربیت ناخوانده را نظاره میکردیم که چگونه بی مبالات و غیرانسانی، بی مسئولیت و وحشیانه همه خانه را بهم میریزند. همه چیز را زیر و رو میکنند. هنوز نمیدانستم بدنبال چه میگشتند و به چه منظوری آمده بودند؟
پاهای فرزاد و داداشش را دیدم که مثل آدمهای سرما زده میلرزیدند. تمام جسم وعضله هایشان هم سفت شده بود. با خود فکر کردم نکند من هم میلرزم. سردم بود. چند نفس عمیق و آرام کشیدم و جسم را رها کردم. ضربان قلبم را چه میکردم؟
باز صدای بیسیم در آ مد. دو باره وضعیت جنگی اعلام شد! جنب و جوش و وحشت پاسداران. هر کس دوید سر پستش و ما سه نفر باز تهدید شدیم به سکون و سکوت. زمان در التهاب میگذشت. در اطراف چه رخ میداد؟ پاسداران هم مضطرب بودند.
در همین حال واحوال پدر فرزاد وارد شد. اما با چه حالی؟! نگران. متعجب. جویا. غمین و با نگاهی سخت کنجکاو به من که سلامش داده بودم. دوست داشتم میتوانستم بگویم که از هیچ چیز خبر ندارم.
پدر رفت آن طرف اتاق روی زمین نشست. با دستی ناتوان بر سرش که فرو افتاده بود. با تاخیر، مادر فرزاد هم آمد. با حالی نزار. شوریده تر از پدر. با همان نگاه های بی پاسخ به اطراف و به من. با جواب سلامی خشک همراه تحقیر که تو اینجا چه میکنی و چرا؟ مادر هم رفت کنار پدر، چادر غم گسترد و خویش را درونش پنهان کرد.
خانه اش را بهم ریخته بودند. اثاث منزل، لباسها، قند و شکر، ظروف، کتابها وهمه چیز درهم و برهم بود. با وجود زور و اسلحه پاسداران جایی برای شکایت و گلایه نبود.
سعی میکردم با چشم و نگاه به پدر و مادر بفهمانم که مقصرمن نیستم. ولی ...
سکوت کشنده را ورود خواهر بزرگتر فرزاد شکست و همان داستان و نگاه و فشار. خواهر هم به پدر و مادر پیوست. با فاصله زمانی بیشتری خواهر ارشد خانواده وارد شد. با اعتماد بنفس. مصمم. خونسرد به اطراف نظری انداخت. نگاهش به من سنگین، برنده، پاسخ خواه بود.
ضرب المثل آب شدن ودهان بازکردن زمین را با تمام وجودم لمس کردم، اما چه سود؟ زبانی برای رفع اتهام نداشتم. تو گویی لبانم را دوخته بودند. دوست داشتم فریاد کنم، داد بزنم. با تمام قدرتی که در بدن داشتم که من این پاسداران کثیف را نیاورده ام، من آدم فروش نیستم ...
شش عضو خانواده اکنون در اتاق حاضر بودند. همگی تحت نظر افراد مسلحی که برای سلاخی انسانیت تربیت شده بودند. یکی از دیگری بی اطلاع تر. حیران از کابوسی حاکی از واقعیت تلخ و مشکوک به من. به این بچه محل سابق و دوست فرزند خانواده.
خواهر ارشد مسلط بر خویش، پدر و خصوصا مادر را به آرامش دعوت میکرد. پاسداران در تکاپوی رفت و آمد آشکارا به موجوداتی شباهت داشتند که ازانسانیت گریخته باشند، پستی و شقاوت هم حدی دارد. سقوط تا به کجا؟!
همه انتظار میکشیدیم. دلهره بود واینکه چه خواهد شد؟ در ورودی اتاق باز شد. دو پاسدار جدید با دختری چادر به سر و رو گرفته وارد شدند.
از خود پرسیدم این دیگر کیست؟ از خواهران زینب؟ برای تجسس بدنی جنس زن آمده؟ چرا چهره اش را پوشانده؟
نشست روبروی جمع خانواده. نقاب از رخ برگرفت و نگاهی به تمام افراد متعجب و منتظر داخل اتاق انداخت. دختری جوان که به یقین تا سن هژده سالگی چندین بهار دیگر فرصت داشت.
خواهر ارشد تا او را دید با شگفتی و هراس گفت: تو!؟ چرا؟!
گونهء سفید دختر جوان سرخ شد. زرد شد. شرم نمایان شد. دیگر توان نگاه در چشم کسی را نداشت. پلکهایش را سنگینی شکست و شرم به زیر کشید. تازه کار بود. آدم فروشی نکرده بود. کسی را لو نداده بود. مزه تحقیر شدن از چشمان دوست را نچشیده بود. چه سرنوشتی در انتظارش بود؟
نفسی به راحتی کشیدم. دختر جوان "فرشته" نجاتم شده بود تا مرا از زیر فشار نگاهها رها کند و خود "عامل" اسارت دو عضو این خانواده باشد. چه مسخره است بازی زندگی!
چشمان ملتمس آن دختر، چهره سرخش، شرمندگی اش، خجالتش، فراموش شدنی نیست!
نمایش گوئی داشت به پایانش نزدیک میشد. خواهر یک مبارز را "تحت چه فشاری؟" آورده بودند تا مبارز دیگری را شناسائی کند. آن پاسداران مسلح دو خواهر فرزاد را در جوی سرشار از اشک و آه و خشم و ناتوانی همگان با خود بردند....
آیا شانس بود که دختر جوان مرا ندیده و نمیشناخت؟ آیا من میتوانستم احساس خوشحالی کنم که از دست پاسداران به نوعی گریخته بودم!!! ....

شانس!
خطر از بغل گوشم رد شد. عجب شانسی. چه کارخوبی که اعلامیه ها و تراکتها را همان شب بردم جا سازی کردم. تنبلی نزدیک بود بهم غلبه کند، چون تنم خیلی خسته و بی حال بود. یک لحظه دو دلی به سراغم آمد که همه کارها را فردا صبحش انجام بدهم. چه خوب که به تن خسته ام گوش نکردم. براستی اگر جلو آن مسجد هنگام بازجویی اعلامیه ها و تراکتها همراهم بود، مطمئنا طناب دار گردنم را شکسته و جانم را ربوده بود. آنهم در دوره ای که بسیاری را فقط بخاطر یک برگ اعلامیه جلو جوخه های اعدام می سپردند.
ساعت هشت و نیم- نه شب سوار دوچرخه ۲۸ رنگ ورو رفته مان شدم. رکابش خرابی داشت و هنگام پا زدن صدای دلنگ دلونگ میداد و زینش هم پاره و رنگ و رویی نداشت. این دوچرخه دقیقا یادم نیست چگونه بدست ما رسیده بود ولی در آن محله جنوب شهر که با محمل کارگری خانه اجاره کرده بودیم چیز خوبی به نظر میرسید. اعلامیه ها و تراکتها را زیر پیراهن در شکم و کمر خود جا دادم و به سوی چندین محله آن طرفتر پا زدم تا آنها را در مکانی امن جا سازی کنم و فردا صبحش با یکی از رفقا برویم برای پخش در خاانه های آن منطقه. طبق تجربه به این نتیجه رسیده بودیم که این شیوه مناسب و کم خطرتر است.
ساعت چهار - چهارو نیم صبح آن دوچرخه کذایی را آهسته برداشتم وچند کوچه آن طرفتر سوار شدم که صاحبخانه را بیدار نکنم. در تاریکی صبح بسوی محل پخش پا میزدم که ناگهان نور بسیارقوی و تندی چشمانم را کورکرد. برای لحظاتی نتوانستم هیچ چیز را ببینم. فقط احساس کردم با یک جسم سختی رو در رو شده ام. بعدش همراه دو چرخه ام چرخی در هوا زدیم و نقش زمین شدیم. حالت منگی داشتم، هنوز از گیجی ضربه و پشتک زدنم رها نشده بودم که میان خیابان با چشمانی نیمه باز ولوشدم. چشمانم بعد از آن نور شدید داشت به تاریکی عادت میکرد. به دور و برم نگاهی کردم. اول چندین لوله تفنگ را دیدم که بسویم نشانه رفته بودند. کمی بالاتر را نگاهی انداختم. بسیجی هائی که دور و برم حلقه زده بودند، پشت سرشان مسجدی با چند تا جوان حزب اللهی جلوش. آنطرفتر ماموران بازرسی با اسلحه های آماده به شلیکشون. بعد پرژکتورها و موانع نرده مانند که تمام عرض خیابان را اشغال کرده بودند جلو چشمانم خودنمایی میکردند. و من و دوچرخه که میان آنها دراز به دراز آنطرف پرژکتورها بروی آسفالت چسبیده بودیم. نه از ترس؟
فهمیدم با مانع جلو مسجد برخورد کرده ام که برای کنترل و بازرسی تعبیه میکردند. حیرت و ترس بسیجی ها و بازرسان را از سروصدای پیش آمده فرا گرفته بود.
- تکون نخور! دستاتو بگیر بالا!
خودم را جمع و جور کردم. آهسته بلند شدم و همزمان غر زدم که: اینا چیه وسط خیابون گذاشتین آدم میخوره زمین؟!!
از چهره ها و حرکاتشون که دیگه پشت پروژکتورها مشخص بودند فهمیدم آنها بیشتر از من ترسیده اند!
- بگردینش، نارنجک داره.
با شنیدن اسم نارنجک چندتائی یک قدم رفتند عقب، اما اسلحه شون آمد جلوتر. یکی از بسیجی ها که گوئی دل و جرأت بیشتری داشت با احتیاط شروع کرد به گشتن بدنم.
- جوراباشو بگرد! اونجا قایم کرده!
تعجب کردم چرا تو جوراب. هر طوری بود سعی کردم به خودم مسلط باشم. ترسی از خود نشان ندهم. خونسردی ام را حفظ کردم. همچنان غر میزدم که دوچرخه ام خراب شد، چرا خیابون رو اینجوری بستید، با این پرژکتورها آدم هیچی نمیبینه، نارنجک چیه...
وقتی چیزی نزد من پیدا نکردند خیالشان از بابت نارنجک راحت شد. در سوال و جوابها که این موقع صبح کجا میری، کی هستی و ازکجا میایی و... با همان لحن غر و نیمه طلبکار گفتم که شاگرد نجار هستم ، دارم میرم تا قبل از آمدن اوستا مغازه را باز کنم و در همان دور و برها زندگی میکنم...
هنوز نمیدانم چرا به سادگی حرفهایم را باور کردند. شاید خوشحال بودند که شهید نشده اند! در آن دوره شایعات زیادی بر سر زبانها بود که مجاهدین چندین بار بسوی ایستهای بازرسی و جلو مساجد نارنجک پرتاب کرده اند. یا اینکه سر و وضع و قیافه و حرف زدنم به "ضد انقلابیون و تروریستها" نمیخورد! یا در آن محلات و اوضاع اجتماعی موضوع شاگرد و اوستا امری عادی و آشنا بود. نمیدانم.
دوچرخه ام را برداشتم و غر زنان از آنجا دور شدم. هر چه از آن محل دورتر میشدم بیشتر وحشت بر من غلبه میکرد. اگر اعلامیه ها پیشم بود، اگر پاپیچم میشدند و آدرس خانه و مغازه را میخواستند، اگر اصرار میکردند تا مغازه ای را که وجود ندارد نشانشان بدهم، اگرخواهان کارت شناسائی میشدند؟؟؟ این افکار در ذهنم دوران داشت. و زندان، شکنجه، قیافه لاجوردی و جوخه اعدام را پشت سرم حس میکردم. هرچه تندتر پا میزدم. از چندین کوچه تنگ و باریک رد شدم تا مطمئن بشم کسی تعقیبم نمیکند. بعد از اطمینان از تصفیه رفتم سر قرار. دیر رسیدم اما خوشبختانه توانستم رفیق را پیدا کنم و داستان را برایش نقل کردم. "کار شب را به صبح ن...

چند دقیقه!
چند روزی از هفتم تیرماه سال شصت می گذشت. قرارها دیگر نظم معمول خود را نداشت. بسیاری از همرزمان گوئی ناپدید شده بودند. نگرانی و تشویش از در و دیوار تشکیلات بالا میرفت. اضطراب و التهاب در کوچه و خیابان پرسه میزد. برنامه ای پیش نمیرفت. همه چیز به هم ریخته بود. اوضاع داشت شکل دیگری به خود میگرفت. جامعه باز آبستن بود. این بار هم درد و خون و شیونش نصیب فعالین و دگراندیشان ومردم عادی میشد.
وضعیت سخت تلخ و خراب به نظر میرسید. تعداد بسیاری را دستگیر کرده بودند. هر فردی ممکن بود در تور باشد. مسائل امنیتی باید سخت مراعات میشد. ورزشهای رزمی صبحگاهی مان هم ملغا شده بود.
در این حال و هوا من بعد از اجرای چند قرار ناموفق بالاخره یکی از رفقا را در سر قراری دیدم. اخبار و گزارشات ناخوشایند رد و بدل کردیم: دستگیری و شکنجه و اعدام. مقاومتها و لو دادن ها.
قرار و مدارهای محکم و جدید گذاشته شد. برای انتقال خبرهای تازه هر کدام با مراقبت و ترس بسوئی روانه شدیم.
تصمیم داشتم رفقائی را ببینم تا تغییر و تحولات را برایشان توضیح دهم. بعلت اینکه قرارها به هم ریخته بود و از قرار ثابت هم هنوز صحبتی در میان نبود. با خود فکرکردم بهتر است تا اتفاقی پیش نیامده تماسها و کارها را سر و سامانی بدهم. خانه یکی از بچه ها را بلد بودم و درصورت لزوم با او تماس میگرفتم. با موتور هندایم تا آنجا راهی نبود.
همانطور که آرام و به ظاهر بی خیال موتور را به داخل کوچه هدایت میکردم، زیر چشمی اطراف را از نظر گذراندم. سر کوچه طبق معمول چند پسر جوان گرم صحبت بودند. یکی از آنها به بچه های انجمن اسلامی مدارس شباهت داشت. به محض دیدنم همه ساکت شدند. نگاهشان عادی نبود، سرشار از سؤال و سوء ظن. چند نفردیگر هم سر کوچه روبروئی نشسته بودند و کنجکاو و مردد مرا ورانداز میکردند. احساس کردم جو سنگین است و اوضاع عادی نیست. اما دیگر وارد کوچه ای شده بودم که خانه رفیقم در آن قرار داشت و متاسفانه آن کوچه بن بست و باریک بود. دو در نیمه باز در اوایل کوچه نظرم را جلب کردند. میان درها دو زن ایستاده بودند. به احتمال قوی صدای موتور آنها را کشانده بود آنجا که سر و گوشی آب بدهند، اما با دیدن من مانند برق گرفته ها با چشمانی گرد و ترسان درها را بستند. مرا اضطراب فرا گرفت، اطراف را نگاهی انداختم. کوچه خلوت بود و درها بسته. فقط آن چند پسر جوان از سر کوچه مرا با چشمان متعجب وپرسان تعقیب میکردند.
رسیدم جلو دری که آمده بودم زنگش را به صدا در آورم. دو دل بودم که آیا بی آنکه رفیقم را ببینم یا دربزنم از همانجا برگردم؟ تپش قلبم را میشنیدم. احساس میکردم از همه طرف زیر نظر هستم. با خود فکر کردم بهتر است موتور را خاموش نکنم. با تشویش و تردید زنگ را فشار دادم. در انتظار باز شدن در خانه، موتور را برگرداندم رو به خروجی کوچه با این اندیشه که در صورت رخداد اتفاقی راهی برای فرار داشته باشم. در حال دور زدن بودم که در آهنی همسایهء بغلی به آرامی و با احتیاط باز شد. زنی میانسال و مادر مانند با چادری به کمر، ترسان و آهسته همراه اشارهء دست تکرارکنان به من گفت که برو، برو اینجا وانیستا!!!! و سریع در را بست. احساس کردم گوشهایم داغ شده اند. یک آن وحشت برمن مستولی شد. پای رفتن نداشتم. از طرفی حس مسئولیت و کنجکاوی اینکه چه پیش آمده و از جانبی خود را در محاصرهء یک عالم چشم حس میکردم. نمیخواستم با حرکتی غیرمعمول موجب شک کسی شوم.
چه اتفاقی افتاده؟ چرا امروز همه رفتاری عجیب و غریب از خود نشان میدهند؟ نگاهشان، گفتارشان مملو از راز و وهم و ترس است؟ مغزم مملو ازسؤال بود. کسی خانه نیست؟ چرا در را باز نمیکنند؟ ذهنم مغشوش و درگیر ماندن و رفتن بود که در خانه ای را که زنگ زده بودم و رفیقم آنجا زندگی میکرد با تعلل باز شد. قلبم داشت از جایش کنده میشد ولی نیروئی میخکوبم کرده بود. مادر دوستم با رنگی پریده، دستانی لرزان و چهره ای آشفته از لای دری که گوئی داشت بزور بازش میکرد نمایان شد. سخنان زن همسایه را تکرار کرد و در را بست!
من بی سخنی و تعللی سوار بر موتورشدم. فقط در فکر بیرون آمدن از آن کوچه باریک و بن بست بودم. نفهمیدم چگونه به سر کوچه رسیدم. قبل از اینکه جوان ها فرصت سؤالی را بیابند، گاز دادم و دنده عوض کردم و از معرکه جستم!
چند روز بعد ازاین واقعه رفیقی برایم تعریف کرد که در آن روز شوم برادر بزرگ رفیقم را در خانه شان دستگیر کرده بودند. راستی اگر من چند دقیقه زودتر رسیده بودم...


ریل راه آهن!
بعدازظهرها که از سر کار برمی گشتم یا بعد از فعالیت روزانه، زمانی که دیگر رفتن به خانه محملی لازم نداشت، معمولا یک ربع، بیست دقیقه راه خانه از ایستگاه اتوبوس را از روی ریل راه آهن به حالت آرام میدویدم.
این مسیر چند مزیت داشت، نزدیک خانه که میشدم میتوانستم قرار سلامتی را پشت پنجره کوچک مشرف به ریل راه آهن ببینم. از ماشین گشت سپاه و شلوغی خبری نبود. راه رفتن یا یورتمه دویدن روی تخته های زیر ریل و نظر به امتداد این جاده موازی که در بینهایت گوئی یکی میشدند حس خاصی را در انسان بیدار میکرد. در کناره راه آهن دیدن بچه های پا پتی همیشه در کوچه، پدران خسته از کار روزانه اما با مزد ناکافی، مادران منتظر بر آستانه در با سفره های تهی. باز هم انگیزه ای برای ادامه راه و مبارزه!
در یکی از همان بعدازظهرها که یورتمه سوی خانه دوان بودم جمعی از جوانان در سنین مختلف را دیدم که دو طرف ریل نشسته بودند. به نظرمی آمد که گرم صحبت باشند. به محض اینکه به آنها رسیدم هر کدام از سوئی پا به فرارگذاشتند.
متعجب و دراین اندیشه بودم که چی بود، چه شد؟ چرا همه در رفتند؟
بدون دریافت جوابی منطقی به دویدن خود ادامه دادم. اما ده بیست قدم از محل تجمع دور نشده بودم که صدای ایست! ایست! در جا میخکوبم کرد. نگاهی به پشت انداختم. از پشت سرم سه بسیجی و دو لباس شخصی دوان دوان بسویم می آمدند. اطرافم را برای فرار سریع نظری انداختم. روبرویم دو خط بی انتهای آهنی، از دو طرف ریل راه آهن هم تا اولین کوچه فاصله زیادی بود. راه فراری دیده نمیشد.
"برای بچه های خانه اتفاقی پیش آمده؟ لو رفته ایم؟ اما چرا کمیته چی ها در داخل خانه منتظر نشده اند؟ آیا توی تور بودم و تعقیبم میکردند؟ دستگیری ها مگرکار همین ها نیست؟ اوین، شکنجه...؟"
در این اندیشه ها بودم و تردید میان ماندن و فرار. آنان هر لحظه نزدیکتر میشدند. نه تنها برای فرار دیر بود حتا جائی و راهی هم نبود. چاره ای جز مواجه شدن با آنان نداشتم.
نفس زنان آمدند. احاطه ام کردند. پنج تائی با هم شروع کردند به سؤال. از گفتار و کردارشان معلومم شد که تازه کار هستند. رئیس و مرئوس نداشتند!
- کجا؟ چرا فرار میکنی؟ چی پیشت داری؟ دستاتو بالا کن، باید بگردیمت.
روز قبل، چندین نشریه با خود داشتم. ولی آن روز برعکس روزهای پیش که غالبا نشریه یا دست نوشته ای در شکم و کمرم همراه داشتم پاک پاک بودم.
در حالی که دوره ام کرده بودند مبادا فرار کنم، یکیشان سرا پایم را گشت و بقیه با چشمان دریده منتظرپیدا شدن آلت جرم بودند. ولی چیزی یافت نشد.
- مواد را چکار کردی؟ به کی دادی؟ دوستات کجا فرار کردند؟
وقتی فهمیدم که آنها دنبال مواد مخدرهستند و موضوع فعالیت و تشکیلات نیست نفسی به آسودگی کشیدم. اما حالا چگونه به این تشنگان ماجراجو ثابت میکردم که اهل مواد مخدر نیستم؟!
یک لحظه به این سناریو فکر کردم که نکند به جرم معتاد بودن و قاچاق دستگیرم کنند و بعد در زندان توسط کسانی شناسائی شوم. سعی کردم سؤال ها را با همان شیوهء حرف زدن خودشان جواب بدهم که از طرفی شک برانگیز نباشد و هم شاید بتوانم از این مخمصه رها شوم.
" مواد چیه داداش. من اهل ورزشم. تازه هر روز کلی میدوم. اصلا به قیافه و هیکل من میاد اهل دود باشم! نه جون من تو بگو! من سیگار هم نمیکشم. تو که منو گشتی. سیگاری، آتیشی چیزی پیدا کردی؟!"
در ضمن بگو مگوها متوجه شدم که آنها چندان هم پیچیده و خبره نیستند و به احتمال زیاد تازه وارد بازی دزد و پلیس شده اند.
- اگه راست میگی چرا تا ما رو دیدی پا گذاشتی به فرار؟ اونا کیا بودن که در رفتن؟
"کی فرار کرد داشی؟ اول از اینکه من پشتم به شما ها بود.. ندیدمتون که بخوام از دستتون در برم. بعدش هم من همیشه اینجا میدوم و ورزش میکنم. اونا هم من از کجا بدونم کیا بودن. اصلا اونا هم تیپ من بودن؟! راستش من هم نفهمیدم چرا تا بهشون رسیدم یک دفعه همه شون در رفتن. خوب اگه منم با اونا بودم که باهاشون فرار میکردم دیگه!"
ده دقیقه ای به بگو مگو و سؤال جواب گذشت تا بالاخره با شک و تردید حرفهایم را قبول کردند. آخر سر ازمن خواستند که اگر دیدم آنطرفها کسی مواد رد میکند به مسجد محل خبر بدهم.
بعد از رفتن آنها احساس کردم از زندان اوین گریخته ام، آزاد شده ام!
چه پیش آمدی، اگر فقط یک برگ اعلامیه همراه داشتم؟!
قبل از رفتن نزد بچه ها با وسواس خود را تصفیه کردم یا به قولی حمام کردم...

بحث در تاریکی
همانطور که میدانید بعد ازدرگیریهای ۳۰ خرداد ۶۰ و با شدت دستگیریها و اعدامها اکثر فعالین مجبور به تعویض خانه های تیمی خود شدند. گذشته ازمشکل یافتن سرپناهی جدید، جور کردن محمل مناسب، تهیه شناسنامه، برآورد از محل و همسایگان، تطابق لباس ورفتار و کردار با اوضاع طبقاتی آن منطقه و دردسرهای امنیتی که در آن جو سنگین و سیاه پلیسی چون سایه ای مخوف همیشه و همه جا بدنبالمان بود. اما گاهی اوقات هم اتفاقات جالبی در خانه ها رخ میداد.
برای تشکیل جلسات گروهی یا تشکیلاتی معمولا بچه ها طبق قرار قبلی که گذاشته بودند کم کم با غروب آفتاب و تاریک شدن هوا خسته از کار و فعالیت روزانه بعد از رعایت امور امنیتی و اطمینان از اینکه کسی تعقیبشان نمیکند بسوی محل تعیین شده روانه میشدند. در آن ایام بسیاری از بچه ها در کنار فعالیتشان تمام طول روز را به کارمشغول بودند. محملی بود که بدان وسیله با افراد جامعه در ارتباط باشند و هم اینکه راحت تر بتوانند در سطح شهر تردد داشته باشند و ازطرفی امورات و مخارج زندگی باید بنوعی میگذشت.
باری. در جلسات، طبق روال معمول، گفتگو و بحث به درازا میکشید. بعد از ساعت ۱۲ شب به دلایل امنیتی و حفظ جان لامپها باید خاموش میشد و پرده ها کشیده. آری: "نور را در پستوی خانه..." و در تاریکی مطلق به آرامی چنانکه صدائی بیرون نرود بحث ادامه پیدا میکرد. چون در آن تاریکی به سختی میشد یکدیگر را تشخیص داد قرار بر این بود که به همان ترتیبی که نشسته اند نوبتی بحث و نظر خود را بیان کنند. با وجود خستگی و گذشت زمان همیشه بودند چند تائی که برای صحبت و بحث کردن زبان خوشی داشتند. آن شب هم از آن شبهای دراز بود. ساعت ها گذشت و بحث چند دور چرخید تا باز نوبت به رفیقی رسید که همیشه صبحهای خیلی زود شروع به کار میکرد و از کوفتگی و خستگی همیشه نالان. همه منتظر بودند. چند لحظه گذشت ولی صدائی از او برنخاست. یاد آوری کردند که رفیق نوبت توست اما آوائی بر نیامد. بغل دستیها آرام صداش کردند و خواستند تکانی بهش بدهند که متوجه شدند رفیق دراز به دراز در خواب است...

دست به آب شبانه
وقت جلسه هفتگی که میرسید بعد از تعیین زمان و مکان، از ساعتش خبری نبود. در واقع ساعت مشخصی نداشت. چون در طول روز که به هیچ عنوان نمیشد دور هم جمع شد. چگونه میتوانستند چندین جوان در خانه ای که با محمل کار و کارگری آنهم برای دو یا حداکثر سه نفر اجاره شده بود تمام روز را بسر ببرند. میماند بعد از ظهر و شب. بعد از غروب آفتاب هرچه هوا رو به تاریکی میرفت کوچه ها خلوت تر میشد و برای رفقا رفت و آمد راحتتر. از این گذشته کمتر هم در معرض دید و توجه همسایگان قرار میگرفتند.
همیشه این شک و دلهره وجود داشت که شاید یکی از اعضای خانواده های همسایه حزب اللهی، پاسدار یا بسیجی باشد. به فرمان امام همسایه ها باید چشم و گوش دولت اسلامی باشند، لاکن!
به همه این دلایل بچه ها تاریکی غروب به بعد سر و کله شان آرام آرام پیدا میشد و آهسته سر میخوردند تو اتاق. اگر کاری پیش می آمد یا صاحبخانه حرفی داشت یکی از آن بچه ها که خانه به نامش اجاره شده بود از اتاق بیرون میرفت. بقیه بالاجبار اسیر بودند تا صبح از خانه بزنند بیرون. با خستگی از بیداری شب. با ترس از حمله دشمن. بدتر از همه نداشتن جایی برای استراحت بود مگردر اتوبوسی. درتمام طول شب حتی برای استفاده از توالت هم کسی از اتاق خارج نمیشد. اکثر این خانه های اجاره ای فقط یک اتاق بود بدون آشپزخانه و با توالتی در گوشه حیاط. با توجه به این مشکلات همه سعی میکردن آب کم بخورند که مجبورنشوند برای توالت رفتن از اتاق خارج شوند. ولی با تمام این تفاسیر نیازهای طبیعی بدن را باید بگونه ای جوابگو بود. برای حل مشکل بچه هائی که به نیاز فوری دچار میشدند در گوشه اتاق یک پارچ بزرگ پلاستیکی به همین منظور حاضر به خدمت بود. بعدها که زندانیان آزاد شده در خاطرات و نوشته های خود داستان لیوان و پارچ اضطراری را تعریف کردند و نوشتند، عجیب اما دردآور بود که چه در داخل و چه خارج از زندان یک توالت رفتن ساده معضلی شده بود مضاعف.
به هر حال، یکی از شبهای زمستان ۱۳۶۰ وقت جلسه ای رسید و بچه ها طبق قرار قبلی در یکی از اتاقهای اجاره ای جمع شدند. قبل از شام و همراه با آن بحثهای پراکنده وخبرهای جدید رد و بدل میشد. بعد شروع جلسه و ادامه اش که در تاریکی بود. به دو دلیل تا حداکثرساعت یازده و نیم دوازده لامپ خاموش میشد. یکی اینکه بنا به تجربه، کارگرها معمولا زود میخوابند چون کارشان صبح زود شروع میشود. این درکی بود که بچه ها از خانواده کارگری داشتند و در آن اوضاع و جو حاکم به هیچوجه نمیخواستند شک همسایگان را برانگیزند. و دیگر اینکه تشکیلات رهنمود داده بود که سپاه و بسیج در گشتهای شبانه شان به خانه هائی که تا دیر وقت بیدار باشند مشکوک میشوند و احتمال خطر زیاد است.
صحبت بود و تبادل نظرات درتاریکی شب و وحشت دستگیری. حین بحث ودر سیاهی، رفیقی بعد از اینکه حرفش تمام شد اجازه خواست تا سری به آن پارچ معروف بزند. به دیگر رفقا توصیه کرد که هنگام ادرار در پارچ سعی کنند شر شر راه نیاندازند چون ممکن است صدایش به بیرون برود و باعث شک همسایه ها شود. خودش در کمال سکوت و آرامش و مهارت به فشارهای طبیعی درونش پاسخ داد و برگشت سر بحث. تا ختم جلسه و قبل از خواب چند نفر از بچه ها مجبور شدند هر طوری شده خودشان را به پارچ برسانند و سر و صدائی هم راه نیاندازند. صبح زود وقتی هوا هنوز گرگ و میش بود، بعد از خوابی چند ساعته یکی یکی آرام، خسته و خواب آلود خانه را ترک کردند.
بچه های مسئول خانه چند روز بعد از آن شبی که صدای شرشری نیامده بود تعریف کردند که وقتی آنها میخواستند صبح پارچ را برای تخلیه ببرند متوجه میشوند که اطراف پارچ خیس خیس است! حالا چه کسی در تاریکی دهانه پارچ را پیدا نکرده بود یا درون و برون پارچ را اشتباهی گرفته بود........!

۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

سی سال پیش در 31 فروردین سال 1360، در تظاهراتی که در مقابل دانشگاه تهران و در اعتراض به بسته شدن دانشگاه ها در پی انقلاب فرهنگی

About Iraj Mojgan Azarسی سال پیش در 31 فروردین سال 1360، در تظاهراتی که در مقابل دانشگاه تهران و در اعتراض به بسته شدن دانشگاه ها در پی انقلاب فرهنگی برگزار شد، مزدوران جمهوری اسلامی برای ممانعت از شکل گرفتن تظاهرات اقدام به پرتاب نارنجک ساچمه ای به صف تظاهر کنندگان کردند. در این واقعه ایرج ترابی، آذر مهرعلیان و مژگان رضوانیان جان باختند و صدها تن از شرکت کنندگان در تطاهرات زخمی شدند. گرچه سرکوب و کشتار از همان ماه های اول پس از انقلاب 57 جزیی از سیاست جمهوری اسلامی شده بود اما در حقیقت این واقعه در سالگرد بسته شدن دانشگاه ها شروعی بود برای سالهای سرکوب و خفقان دهه شصت.
این صفحه به مناسبت سی امین سالگرد جانباختن ایرج، آذر و مژگان باز شده است .

سعید دادخواهان


حاج سعید دادخواهان
کاندید عضو سازمان پیکار و عضو تشکلات کارگری پیگار و مسئول سیاسی هسته های گارگری در غرب کشور

پیکارگر جان باخته در راه آزادی طبقۀ کارگر سعید دادخواهان 64/06/04

پیکارگر رفیق حاج سعید دادخواهان کاندید عضو سازمان پیکار و عضو تشکلات کارگری پیگار در همدان بود
و تا قبل از دستگیری مسئول سیاسی هسته های گارگری همدان بود درسال 60 سعید در کرمانشاه دستگیر شد وتوسط رژیم شناسی نشد وبعد از مدتی از زندان آزاد شد محل دستگیری بعدی أطلاع ندارم و وقتی که به دیدار پدرش رفتم و او گفت سعید زندان أفتاده ابتد در زندان أوین بود و بعد به زندان همدان منتقل شده
( البته رژیم درسا ل60 دانشگاه کشاورزی رادر همدان تبدیل به زندان کرده بود و تا سال63و64 زندان بود ) رفیق سعید تقریبن 2 سال انجا زیر بدترین شگنجه ها قرار گرفت همه 2 سال را در انفرادی بود رژیم مستراح های دانشگاه را تبدیل به انفرادی کرده بود و هیچ وقت ملاقتی با خانواده اش داده نه شد کسی از تاریخ دقیق کشته شدنش اطلاع ندارد و رژیم جسد را به خانوادش تحویل نداد در تاریخ 4 0/ 64/06 به خانوادهاش اطلاع دادن سعید را در گورستان دفن کردن
هفته اول دوستان چپ سر قبر سعید رفته بودیم رژیم همه قبر ستان را پر سپاهی و بسیج و اطلاتی رژیم بود به خصوص پیش قبر سعید را جمع شده بودند و ما به ناچار سر قبر مادر دوست او نشستم که 2 قبر با هم فاصله داشتن و پدر سعید هم آنجا بود و ما شاهد آزار و اذیت او توسط مزدوران رژیم بودیم

تبعیدیان اثر برتولت برشت

تبعیدیان اثر برتولت برشت

ما را به غلط مهاجر نامیده اند

واین یعنی که ما از سر زمینمان کوچ کرده ایم

که سرزمینی دیگر را برای ماندن بر گزیده ایم

به انتخاب ما. اما,

...ما به انتخاب سرزمینمان را ترک نکرده ایم

...وجای دیگر را برای ماندن بر نگزیده ایم

ما از سر زمینمان گریخته ایم

رانده شده ایم ,تبعیدیانیم ما

و سرزمین میزبان خانه ما نیست

تبعیدگاهمان است

با ذهن های مغشوش

ایستادهایم کنار مرزها

به انتظار روز بازگشت

وهر حرکتی هر تغییری را

در انسوی مرزها دنبال می کنیم

و هر کس را که از راه میرسد تا به ما بپیوندد

با ولع سوال پیچ می کنیم

تا بدانیم در انجا جه می گذرد

مگر نه این که ما خود تبعیدیانی هستیم

که شرح تبهکاریها را به این سوی مرز اوردیم

فراموش نمی کنیم و نمی بخشیم

امید را رها نمی کنیم و سکوت این لحظه ها

ما را به بی راهه نمی کشاند

جرا که صداهای فریاد را از پس ان می شنویم

373-nabardinabarabar.html


نبردی نابرابر، گزارشی از هفت سال زندان

توجه، باز شدن در یك پنجره جدید. چاپ

۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه






شکایت از رژیم جمهوری اسلامی در دادگاه بین المللی ایران تریبونال



اعضای خانواده جان سپردگان دهه شصت، جان بدربردگان از کشتار زندانیان سیاسی




حدود چهار سال پیش، آواخر شهریور ١٣٨۶برابر با سپتامبر ۲٠٠٧، جمعی از شما همراه جمعی از یاران و همبندانان عزیزان جان سپرده با یاری و همراهی دیگر فعالان عرصه های سیاسی و اجتماعی، حرکتی را آغاز کردید که در بدو امر تصویر و آینده آن به روشنی امروز نبود. می دانستیم رسیدگی مردمی به هولناک ترین کشتار تاریخ معاصر ایران، کار بسیار دشوار و صعب العبوری است. با دست خالی و تنها با اتکا به انگیزه و تلاش مشترکمان، می خواهیم حکومتی را به خاطر مظالم و جنایات بی شمارش؛ به ویژه برای کشتار زندانیان سیاسی در دهه شصت، به محاکمه مردمی بکشیم. کار آسانی نیست، اما برای مردمی متحد، همبسته و تلاشگر شدنی است. هم اکنون کار از نیمه گذشته و کمیسیون حقیقت یاب، چهارم ماه ژوئن ۲٠١٢ و دادگاه بین المللی ایران تریبونال نیز، در اکتبر همان سال برگزار می شود. لذا، جهت تحقق هرچه بهتر این امر، به کمک و همکاری شما خانواده های گرامی که عزیزانتان را رژیم جمهوری اسلامی در دهه شصت، پیش و بعد از آن مظلومانه به قتل رساند، نیاز داریم. برای نشان دادن عمق جنایاتی که رژیم ارتجاعی حاکم بر ایران در دهه شصت در زندان ها مرتکب شد، به شکایت خانواده های بیشتری نیاز است. به این منظور، تیم بین المللی حقوقدانان ایران تریبونال، اظهارنامه ای حقوقی تنظیم کرده، که در سایت ایران تریبونال (
www.irantribunal.com ) ـمنتشر شده است.

خانواده های جان سپردگان و جان به در بردگان کشتارهای دهه شصت و نیز خانواده های زندانیان سیاسی که پیش یا بعد از این دهه در زندان های رژیم جمهوری اسلامی ایران اعدام شده اند، از طریق پر کردن این اظهارنامه، شکایت خود را تنظیم و آن را به یکی از آدرس پستی یا پست الکرونیکی که در انتهای اظهارنامه قید شده است، ارسال نمایند. برای هر شکایت پرونده ای تشکیل خواهد شد. از خانواده های جان سپردگان تقاضا داریم تیم حقوقی ایران تریبونال را برای تکمیل پرونده ها یاری دهند و عکسی از عزیز جان باخته خود و کپی هرگونه سند شناسائی و اسناد مربوط به زندان، دستگیری و اعدام عزیزان شان که در دسترس دارند، به همراه اظهارنامه برای کارزار ارسال نمایند.

اظهارنامه، هم جنبه شکایت نامه دارد و هم شهادت نامه. کسانی که علاقه مند هستند نامشان علنی نشود، گزینه " محرمانه باشد" را در قسمت بالای سمت راست اظهارنامه انتخاب کنند. کسانی که حاضر هستند شهادت بدهند، گزینه ی "حاضرهستم شهادت بدهم" را در قسمت بالای سمت راست اظهارنامه انتخاب کنند. پاسخ به همه ی سئوالات مندرج در اظهارنامه با توضیحات کامل ضروری است.

این دادگاه، بخشی از مبارزه توده رنچ کشیده مردم ایران علیه تاریک اندیشان کوردل و جنایتکار حاکم بر ایران است، که وظیفه آن نه تنها رسیدگی به کشتار زندانیان سیاسی و محاکمه جمهوری اسلامی به جرم جنایت علیه بشریت است بلکه، این وظیفه را نیز دارد که این تراژدی انسانی را به قضاوت افکار عمومی جهانیان بگذارد و آن را در تاریخ ایران و جهان برای آیندگان به ثبت برساند. برای نخستین بار در تاریخ ایران و جهان، مردمی ستم دیده و رنج کشیده پرچم دادخواهی را علیه حکومت حاکم برکشورشان به دست گرفته اند. یقینا این دادگاه به مبارزان، آزادی خواهان و توده های دیگر کشورهای استبدادی این نوید را خواهد داد که آنان نیز، می توانند و می باید حکومت های جنایت کارشان را در شرایطی که دادگاه های موجود حاضر به محاکمه شان نیستند، به پای میز محاکمه به کشانند.

باشد که همه ی ما با کمک به برگزاری این دادگاه مردمی، دینمان را به بشریت حق خواه و عدالت خواه و همه ی آن هزاران هزاری که رژیم جمهوری اسلامی فریاد آزادی خواهی شان را در گلو خفه کرد، ادا کنیم. کارزار ایران تریبونال، فریاد دادخواهی هزاران هزار مبارز زن و مردی است که بی هیچ دفاعی در زندان های رژیم جمهوری اسلامی به خون درغلطیند.




دادگاه مردمی بین المللی ایران تریبونال

٢٤تیر ۱٣۹٠ برابر با ١۵ ژوئیه۲٠۱١

به یاد علی ذوقی پیکارگر جوانی که به دست پاسداران جهل کشته شد

ت کارگری گزارش دانشجویی حقوق بشر

به یاد علی ذوقی
پیکارگر جوانی که به دست پاسداران جهل کشته شد


• امروز پس از ۳۰ سال هنوز باور نمی کنم. و هر بار که هر جوانی هر جای دنیا در تظاهرات کشته می شود همان رنج و درد را درقلب و روحم حس می کنم. و یا حتی در این دیار هر صدای آمبولانس مرا به یاد آن روز شوم می اندازد ...

اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
پنج‌شنبه ۲ تير ۱٣۹۰ - ۲٣ ژوئن ۲۰۱۱


٣۰ سا ل از فاجعه ٣۰ خرداد ۶۰ گذشت. ٣۰ سال پیش در چینن روزی قلب جوان و پرشور علی ذوقی با گلوله پاسداران جهل از تپش افتاد.
٣۰ خرداد ۶۰ یک روز شنبه بود. عصر جمعه ۲۹ خرداد علی آمد که به ما سری بزند. مثل همیشه دو تا کتاب زیر بغل داشت. خیلی خوشحال از دیدن او شدیم و اورا شام نگاه داشتیم. و بعد هم از او خواستیم که شب را پیش ما بماند.
این آخرین دیدار ما با او بود. فردا صبح تنها مادرم بیدار بود و مشغول آب و آبپاشی حیاط که علی از خانه رفت. مادر به او گفت: «بمان و صبحانه بخور و برو!» ولی او صبحانه نخورده رفت.

من با خواهر کوچکترم که ۱۶ سال داشت می خواستیم به تظاهرات برویم. هیچ کدام از ما مجاهد نبودیم ولی می خواستیم در تظاهرات شرکت کنیم.
خیابان ها شلوغ بود. پاسداران همه جا رژه می رفتند و صدای آمبولانس ها لحظه ای قطع نمی شد. من پس از چند ساعت جست و گریز خودم را به خانه یکی از دوستانم رساندم و تصمیم گرفتم شب را همان جا بمانم. ساعتی بعد خواهر بزرگم به خانه دوستم زنگ زد و از سلامتی من خبردار شد.

فردا نزدیک ظهر به خانه مان رفتم. مادرم گفت که از علی خبری ندارد. نزدیک ساعت سه بعد از ظهر زنگ خانه را زدند، برادرم را همراه برادر علی دیدم که وارد خانه شدند. برادرم گریه می کرد، دیگر همه چیز را فهمیدم!

هنوز خاکستر سیگارش در جا سیگاری بود و هنوز رختخواب او را جمع نکرده بودیم. علی دیگر نبود.
امروز پس از ٣۰ سال هنوز باور نمی کنم. و هر بار که هر جوانی هر جای دنیا در تظاهرات کشته می شود همان رنج و درد را درقلب و روحم حس می کنم. و یا حتی در این دیار هر صدای آمبولانس مرا به یاد آن روز شوم می اندازد.
علی جوان و پرشور کشته شد. فراموش شد. در خانواده کمتر از او حرف زده می شود! اما یاد و خاطره او برای من همیشه زنده است.
چقدر دلم می خواهد آن جنایت کاری را که قلب پر شور او را به گلوله بست بشناسم!

م.ش

*علی ذوقی دانشجو و از فعالین پیکار که در تظاهرات ٣۰ خرداد ۶۰ کشته شد.